انگار که غمگینی در من ریشه دوانده. مدام پیشروی میکند. حالم هر روز بدتر و بدتر میشود. حالا با کوچکترین اتفاقی در غم غرق میشوم. انرژیام تحلیل میرود. امروز تهی بودم. جهان در نظرم از همیشه تهیتر بود. هیچ ستارهای پیدا نمیکردم. هدفی پیدا نمیشد که بتوانم به آن چنگ بزنم. آیندهای نمیدیدم. غم در من ریشه میدواند و من ریشههایش را حس میکنم. باید برای نجاتمان راهی باشد. چیزی برای چنگ زدن پیدا نمیکنم. فرق هست بین کسی که به پرتگاه آویزان است و سعی میکند جای دستش را محکم کند، با کسی که در حال سقوط در وسط زمین و هواست و دست و پا میزند و فکر میکند با دست و پا زدنهایش در وسط زمین و هوا میتواند به چیزی چنگ بزند. به من بگو. بگو راهی برای نجات ما هست. من، از سقوطی که انتها نداشته باشد، میترسم. سقوط بیانتها هم باید شکلی از جهنم باشد. من از مرگ نمیترسم. از جهنم نمیترسم، از زندگی در جهنم میترسم. دست و پا میزنم، باید راهی برای نجات ما باشد.
14 نکته برای بالابردن عمر فرش بازدید : 1021
يکشنبه 3 اسفند 1398 زمان : 0:02